به گزارش پایگاه خبری بااقتصاد، اقتصاد «نامتعارف» یا «دگراندیشانه» مجموعهای از نظریات اقتصادی است که در انتقاد به اقتصاد نئوکلاسیک توسط بسیاری از اقتصاددانهای مطرح دنیا طراحی شده است. از جمله کسانی که به طرح و بسط این نوع از اقتصاد در سالهای اخیر پرداختهاند، بن فاین در دانشگاه SOAS و نیز مایکل هاجسون استاد اقتصاد دانشگاه میسوری کانزاسسیتی است. در پایین به مصاحبه آدام سیمپسون با مایکل هاجسون درباره این نوع از اقتصاد پرداختهایم.
آدام سیمپسون: بسیار خوشحالم مایکل که امروز در کنار تو هستم. در ابتدا دوست دارم از پیشینه تاریخی تو بدانم. در جاهایی از شما به عنوان اقتصاددان «نامتعارف» (Heterodox) یاد کردهاند. این کلمه به چه معناست و شما چگونه «نامتعارف» شدید؟
مایکل هاجسون: «نامتعارف» در واقع واژهای کاملا جدید است که در دانشگاه میسوری در کانزاس سیتی وضع شد یعنی جایی که من سالهای زیادی است که با همکارانم رندل ری، استفانی کلتون و سایر اعضای مکتب فکری «نظریه پولی مدرن» (MMT) فعالیت میکردم. «نامتعارف» اگر بخواهم ساده بگویم یعنی چیزی که «متعارف» نیست. ما به صورت بنیادی اقتصاددانانی کلاسیک هستیم. ما کاری را انجام میدهیم که اقتصاددانان کلاسیک سالها انجام میدادند، یعنی بین درآمدهای کسبشده و کسبناشده، و نیز بین کار مولد و نامولد تمایز قائل میشویم. ما مشاهده میکنیم که بانکها اعتباری را خلق میکنند – که دولتها میتوانستند به آسانی در مسیری درست آن را خلق کنند و به کار بیندازند. ما در اقتصاد امروز کسریهای بودجه را فراهم کننده پول و زمینهای برای تحریک رشد میبینیم. به همین دلیل است که استفانی کلتون از اصطلاح «جغدهای کسری بودجه» به جای «بازهای کسری بودجه» که ویژگی سیاست های کلینتون و جمهوری خواهان است، استفاده میکند، چرا که آنها ترجیح میدهند که بانکها اعتباری را خلق کنند که اقتصاد به آن نیاز دارد.
ما به دنبال این هستیم که اقتصاد، کالاها، خدمات و کار، چگونه درون بافت ثروت و داراییها و نیز بدهی عمل میکند و این همان وضعیتی است که مردم قبل از واکنش ضد کلاسیک در دهه ۱۸۹۰ به اقتصاد نگاه میکردند. ما دنبال این هستیم که چگونه مالکیت زمین، بانکها و اعتبار چارچوبی را ایجاد میکنند که اقتصاد درون آن عمل میکند. به این معنی ما اقتصاددان کلاسیک هستیم. هایمن مینسکی مهمترین نظریهپرداز «مکتب پولی جدید» بود. «نامتعارف» به این معناست که او بیشتر عقاید خود را از مارکس گرفت. شما میتوانید بگویدد که اقتصاد سیاسی کلاسیک نتایج منطقی خود را از مارکس میگیرد. «سرمایه» مارکس آخرین اثر درباره اقتصاد کلاسیک است و نشان داد که منطق آن چه چیزی را هدایت میکند. مارکس نشان داد که سرمایهداری به خودی خود انقلابی است. سرمایهداری یک نظام خوددگرگونکننده است و ما نظارهگر این هستیم که چگونه اقتصاد در حال دگرگونی است نه این که سرمایهداری چگونه بدون تغییر سیاسی به تعادل میرسد. بنا به آنچه که مارکس قوانین حرکت نامید، سرمایهداری در حال فرگشت است. به این ترتیب ما به دنبال ایجاد یک پشتیبان سیاسی برای چیزی هستیم که اقتصاد سیاسی نامیده میشد – پیش از اینکه «امر سیاسی» یک قرن پیش کنار گذاشته شود و به پشت اقتصاد تکسویه کنونی حرکت کرد.
آدام سیمپسون: بسیار مایلم در مورد شخص خود شما در این حوزه صحبت کنیم. من میفهمم که «نامتعارف» چیزی منحصر به فرد در خانواده فکری شما نیست اما برای من چیزی عجیب است. اما میفهمم که این امر در زمینه فکری شما قرار ندارد. شما از خانوادهای آمدهاید که همیشه درگیر فعالیت و سیاست چپ بوده است. آیا این درست است؟
مایکل هاجسون: من در میناپولیس به دنیا آمدهام. احتمالا این شهر تنها شهر تروتسکیست در جهان بود – مرکز تروتسکیسم در دهه ۱۹۳۰. تنها شهری بود که تروتسکیست شدن آینده هر کسی بود. پدرم کارلوس هاجسون، در ۱۹۲۹ از دانشکده اقتصاد دانشگاه میناپولیس با مدرک MBA فارغ التحصیل شد و میخواست میلیونر شود. فکر کنم او میخواست وارد صنعت معدن در امریکای لاتین شود. سپس رکود امد و به این تصمیم رسید که سرمایهداری عادلانه نیست. او به تروتسکیستها پیوست و به مکزیک تبعید شد و بیشتر همکاران او نیز از میناپولیس آمده بودند. این امر زمکینه تشکیل «اتحادیه تیامسترز» را تشکیل داد که بعد از اعتصاب سراسری میناپولیس در سال ۱۹۳۴ بیشتر در مرکز توجه قرار گرفت. در ان زمان چارلز رامفورد واکر کتاب «شهر امریکایی» را در مورد میناپولیس نوشت. در آن اعتصاب افراد رادیکالی از اسکاندیناوی، یهودیان و افراد دیگری وجود داشتند. مهمترین رقبای آنها استالینیستها بودند و به دنبال این بودند که تروتسکیستها را از تشکیل «تیامسترز» و سایر اتحادیههای کارگری منع کنند. نتیجه این امر محاکمههای قانون اسمیت در سال ۱۹۴۱ بود. بسیاری بر این عقیدهاند که قانون اسمیت بعد از جنگ جهانی دوم علیه کمونیستها به کار گرفته شد، اما در حقیقت اولین بار علیه تروتسکیستها به کار گرفته شد. اعضای حزب کمونیست به دلیل نقض قانون اسمیت، یعنی تلاش برای براندازی حکومت از طریق خشونت محکوم به اعدام شدند. معیار ان این بود که آیا مردم در خانههایشان کتابهای لنین و مارکس را دارند یا نه. به همین دلیل قانون اسمیت، «قانون دهانبند» نامیده میشد.
دادستان عالی ایالات متحده در حکومت روزولت، فرانسیس بیدل، در اتوبیوگرافی خود نوشت که چیزی که او از بابت ان شرمنده است محاکمه تروتسکیستها بود چرا که به هیچ عنوان قابل تصور نبود که آنها بتوانند تهدیدی برای دولت باشند. به عنوان مثال، فرماندار مینسوتا فلوید اولسن که عضو حزب کارگران کشاورزی بود، بعد از این که نیروی پلیس بر روی تظاهرکنندگان اتش گشود و تظاهرکنندگان را متفرق کرد، به گار ملی فراخواند ه شد. نیروهای پلیس در ان زمان کسانی بودند که از خشونت استفاده کردند اما تظاهرکنندگان این کار را نکردند. اولسن در ان زمان گفت که امیدوار است که سرمایهداری مستقیم به جهنم برود.
پدر من و بقیه میناپولیسیها یعنی ۱۷ نفر یک روز قبل از حادثه پرل هاربور محکوم شدند. در واقع آنها شانس آوردند چون روز بعد از آن ممکن بود که اعدام شدوند. پدر من همراه با بقیه حدود یک سال در زندان بود و گفت که آن سال شادترین سال زندگیاش بود چرا که توانست در آن سال زبانهای زیادی را یاد بگیرد.
آدام سیمپسون: کتاب شما، «مسیر واقعیت در عصر فریب»، برای من به نظر میرسد به چالش کشیدن و آشکار کردن زبان اورولی است که توسط اقتصاددان متعارف عرضه شده است. اگر از شما بپرسم «که اقتصاد متعارف چه چیزی را مبهم و پیچیده میکند» در معنای مشخصی که من از شما می پرسم و «کتاب شما میگوید»، کمی پوچ و بیهوده است. اما مفاهیم کلیدی که اقتصاد متعارف آنها را تیره و تار میکند، چه چیزهایی هستند؟
مایکل هاجسون: من مدلی از اقتصاد دارم که در دو کتابم «مسیر واقعیت در عصر فریب» و «کشتن میزبان» آن را ارائه دادهام. اگر شما مشاهده کنید که چگونه ثروت انباشت میشود، مردم به شکلی به آن نگاه میکنند که کتابهای درسی آن را ارائه میدهند: «درآمد کسب کن، پس انداز کن تا ثروتمند شوی». این تمام کاری است که مزدبگیران انجام میدهند. اما این این چیزی نیست که در رأس هرم اتفاق میافتد. بیشتر ثروت شکل درآمدهای سرمایهای به خود میگیرد، آنها در قالب اعتبار متورم میشوند، این همان تورم قیمت داراییهاست که به وسیله اهرم بدهی تأمین مالی میشود. بیشتر درآمدها منجر به پرداخت در قالب بهره میشود، از این رو بانکها – یعنی مالکان بانکها و دارندگان اوراق – ثروتمند میشوند.
اگر شما یک مدیر مالی باشید، به چیزی توجه میکنید که به آن نرخ بازدهی کامل میگویند. شما سود سرمایه خود را به درآمد کنونی اضافه میکنید. اکثر سودهای سرمایهای در بزرگترین بخش اقتصاد کسب میشوند، که در برنامه آموزشی آکادمیک تدریس نمی شود: مستغلات و به دنبال آن نفت و گاز و استخراج سایر منابع طبیعی. اما اگر به اقتصاد آکادمیک در دانشگاه بنگرید، آن را به این شکل میبنید که کل اقتصاد در واقع تولید چیزهاست، به این معنی که ساخت و تولید، نیروی کار را به خدمت میگیرد تا بتواند کالاها و خدمات را تولید کنند تا هر کسی که مولدتر باشد، از خلال آن بتواند ثروتمند شود. تصور بر این است پساندازها عامل اصلی رشد هستند و از خلال آنها قیمت سهام افزایش مییابد چرا که سودها به دلیل استخدام نیروی کار بیشتر برای تولید بیشتر کالاها و خدمات افزایش مییابند.
اما این چیزی نیست که واقعا اتفاق میافتد. اکثر پول توسط مهندسی مالی خلق میشود نه مهندسی صنعتی. در واقع پول توسط چیزی خلق میشود که اقتصاددانان کلاسیک، آن را «درآمد کسبناشده» میگویند. ۸۰ درصد وامهای بانکی وارد بخش مستغلات میشود. هر چه بانکها وامهای بیشتری در بخش مستغلات تزریق کنند، قیمت مستغلات به واسطه اعتباری که آنها دادهاند، بیشتر افزایش مییابد. مردم فکر میکنند که قیمت مستغلات به دلیل رشد جمعیت افزایش مییابد و مردم ثروتمندتر میشوند تا بتوانند بیشتر پرداخت کنند. اما این امر دلیل افزایش قیمت مسکن نیست. ارزش مسکن یا ساختمانهای تجاری، هر جایی که بانک تمایل به وامدهی برای مسکن داشته باشد، افزایش مییابد. هر زمان که بانکها استانداردهای وامدهی خود را گسترش دهند، آنها بیشتر و بیشتر شروع به وامدهی میکنند – و این امر نه فقط برای مستغلات، بلکه برای کل اقتصاد نیز صدق میکند.
زمانی که من برای اولین بار در دهه ۱۹۶۰ خانه خریدم، در آن زمان اصل این بود که بانکها ۷۵ تا ۸۰ درصد ارزش مسکن را وام میدادند. خریدار مجبور بود که ۲۰ تا ۲۵ درصد ارزش مسکن را داشته باشد، همچنین شرکتهای وامدهی (مورتگیج) نمیتوانستند بیشتر از ۲۵ درصد درامد خریدار را جذب کنند. بنابراین در یک دوره ۳۰ ساله اصل و بهره وام به صورت کامل تسویه میشد. بنابراین در زمانی که شما زندگی کاری خود را وقف پرداخت این وام میکنید، حداقل این است که شما مسکنی خواهید است و از این بابت خیالتان راحت است. اما تا سال ۲۰۰۸ این استانداردها عریض شدند – تا نقطهای که وامهای مربوط به شرکتهای وامدهی با نام «وامهای آشغال» نام برده میشد. همین عریض کردن استانداردهای وامدهی بود که قیمت مسکن را برای دههها افزایش داد. تا سال ۲۰۰۸ شما نیاز نداشتید که سرمایهای از خود داشته باشید، بعضی بانکها حتی بیش از ارزش مسکن را وام میدادند و حتی آن سهم خود خریدار مسکن را برای پرداخت ارزش مسکن نیز وام میدادند تا بتواند صاحب خانه شود. وامها نرخ بهرهای را با خود حمل میکنند که هیچوقت اصل و بهره وام تسویه نمیشد، بانکها نمیخواهند که وامها تسویه شوند آنها بهره میخواهند.
مردم درباره اقتصاددانانی صحبت میکردند که «بحران مالی ۲۰۰۸ را پیش بینی کردند». فایننشال تایمز مرا به عنوان یکی از ۱۲ اقتصاددانی ردهبندی کرد که توانستهاند بحران سال ۲۰۰۸ را پیشبینی کنند (تنها سه نفر از انها دارای یک مدل اقتصادی بودند که مدل من نیز یکی از انها بود). اما واقعیت این است که هر کسی در وال استریت ان را میدانست. تمامی بانکداران میدانستند. اگر شما به روزنامههای ان زمان نگاه کنید، آنها درباره «وامهای آشغال» صحبت میکردند. آنها درباره وامگیرندگانی حرف میزدند که نه درامدی داشتند نه شغلی و نه دارایی. اف. بی. آی در سال ۲۰۰۴ هشدار داد که آنها نظارهگر بزرگترین موج کلاهبرداری مالی و بانکی هستند که تاکنون در ایالات متحده رخ داده است. بنابراین همه میدانستند که این وضعیت کلاهبردارانه است، اما فکر میکردند که آنها میتوانند از این وضعیت خارج شود.
در سال ۲۰۰۷ مقالهای منتشر کردم در ان را پیش بینی کردم و چارتی را نشان دادم که چرا اقتصاد حبابمحور نمیتواند بیشتر از یک سال دوام بیاورد و همین اتفاق هم افتاد. اگر شما به رشد بدهی در مقابل توان پرداخت آن نگاه کنید، میبینید که بعضی از اقتصادها این نقطه تقاطع را گذر کردهاند. یعنی نقطهای که بدهیها دیگر پرداخت نمیشوند و شما شاهد یک گسست در زنجیره پرداختها هستید. این همان دلیلی بود که عامل سقوط بود. در قرن نوزدهم هیچکس درباره چرخههای تجاری صحبتی به میان نیاورد بلکه تنها درباره سقوطهای ناگهانی و بازیافت تدریجی و اهسته آن صحبت میکردند.
آدام سیمپسون: جالب است که شما با مستغلات شروع کردید، فکر میکنم برای مردم کمی عجیب باشد که مسکنشان را به شکلی در نظر بگیرند که ما هیچوقت آن را بخشی از «اقتصاد واقعی» در نظر نمیگیریم.
مایکل هاجسون: دو راه برای فکر کردن به اقتصاد وجود دارد. کتابهای درسی مدارس تنها درباره تولید کالاها و خدمات و نیز حقوق و سودها حرف میزنند. آنها درباره رانت یا درآمدهای کسب ناشده حرف نمیزنند. یعنی چیزی که من آن را «غیرواقعی» مینامم، چیزی که در تولید ریشه ندارد. آنها درباره بهره یا چهارچوب بدهی و حقوق مالکیت نیز حرف نمیزنند. حرفهای زیادی در مورد حرکت دایرهوار بین تولیدکننده و مصرفکننده وجود دارد. این حرکت دورانی قانون سی نامیده میشود. به عنوان مثال، هنری فورد گفت که او به کارگرانش روزی ۵ دلار پرداخت میکند به طوری که آنها بتوانند اتوموبیلهایی که خود ساختهاند را خریداری کنند. کارگران در اینجا به عنوان کسانی تصویر میشوند که حقوقشان باید برای خریداری چیزی که خودشان تولید کردهاند پرداخت شود.
قیمت مستغلات از دو طریق افزایش میباید: ۱. وامدهی بیشتر بانکها و تزریق پول به این بخش؛ ۲. افزایش هزینه زیرساختهای عمومی. شهرها، ایالات و دولت فدرال پارکها، موزهها، جادهها، ریلها، سیستمهای آب و فاضلاب و تدسیسات الکتریکی فراهم میکنند. امات در زمان ریگان و تاچر در سال ۱۹۸۰ این هزینههای عمومی متوقف شد. ما شاهد خصوصیسازی زیرساختهای شدیم – کالاهایی که بخش عمومی آنها را به رایگان فراهم میکرد، مردم را از پرداخت پول زیاد بر مبنای قیمتهای انحصاری حفظ میکرد. به جای تأمین مالی سرمایهگذاری عمومی از طریق مالیات تصاعدی، این سرمایهگذاری از طریق وامگرفتن انجام شد. بانکها بیشتر و بیشتر تهاجمی شدند و بیپروا شروع به خلق اعتبار جدید کردند چرا که آنها فکر میکردند که در برابر زیانها مصونیت دارند. این امر دلیل اصلی مالیشدن بود. مهندسی مالی جایگزین مهندسی صنعتی شد. چیزی که مردم فکر میکردند ثروت است، در واقع رانت. اختلاط بین ثروت مشهود واقعی و ادعاهای مالی حول آن، پیش از این، یعنی حدود ۱۰۰ سال پیش، توسط یک برنده جایزه نوبل شناسایی شد: فردریک سادی. اما او جایزه نوبل را برای شیمی دریافت کرد. او چندین کتاب نوشت و چیزی را که مردم آن را ثروت – سهام و اوراق قرضه، وامهای بانکی و حقوق مالکیت – تصور میکردند، به عنوان ثروت صوری نامگذاری کرد. در واقع این ثروتها صوری ادعاهایی حول ثروت واقعی بودند. سهام یا اوراق قرضه ادعایی بر درآمدی است که ثروت واقعی میتواند خلق کند. این در تضاد با ترازنامه داراییهاست.
چیزی که امروزه شاهد ان هستیم بازار آزاد نامگذاری میشود. اما آن نوع بازار آزادی نیست که آدام اسمیت و اقتصاددانان «بازار آزاد» کلاسیک در ذهن داشتند. لابیستهای بخش رانتیری اقتصاد بر ذهن مردم سلطه پیدا کردهاند. این همان چیزی است که کتاب من «کشتن میزبان» درباره ان حرف میزند. این پویایی بنیادی انگلواری است. انگلها در طبیعت، خودشان را به سادگی به میزبان نمیچسبانند تا خون آن را بمکند، یا اینکه مازادی را از اقتصاد بیرون بکشند. به منظور انجام این کار، آنها باید ابتدا میزبان را بیحس کنند. آنها نیاز به بیهوشکننده دارند به طوری که میزبان تشخیص ندهد که در حال گاز گرفته شدن است. سپس، انگلهای بیولوژیک در طبیعت که دارای آنزیمهای هستند که از آن استفاده میکنند تا بر مغز او سلطه پیدا کنند. مغز میزبان در دام این تفکر قرار میگیرد که انگلها بخشی از بدن او هستند که باید محافظت شوند. به همین دلیل است که بخش انگلی در اقتصاد جدید به کار گرفته شده است. این بخش انگلی والاستریت را به عنوان مرکز برنامهریزی خلق میکند نه دولت انتخابی را. این گونه است که رانتیرها بر اقتصاد مسلط میشوند. هدف برنامهریزان مالی مانند برنامهریزان دولتی نیست. هدف مالی فروش داراییها به منظور کسب سود در کوتاهمدت است نه برنامهریزی برای بلندمدت یعنی ان گونه که دولتها برنامهریزی میکنند. احیای بلندمدت و پایدار اقتصاد و توجه به ان دیگر در دستور کار نیست.
دیدگاهتان را بنویسید